loading...
برق الکترونیک
mohammad بازدید : 3 چهارشنبه 08 شهریور 1391 نظرات (0)

برين ادامه مطلب ........

فوق العادس!!

و قلب کوروش شکست...

روزي کوروش در حال نيايش با خدا گفت:خدايا به عنوان کسي که عمري پربار داشته و جز خدمت به بشر هيچ نکرده از تو خواهشي دارم.آيا ميتوانم آن را مطرح کنم؟

خدا گفت:البته!

_از تو ميخواهم يک روز،فقط يک روز به من فرصتي دهي تا ايران امروز را بررسي کنم.سوگند ميخورم که پس از آن هرگز تمنايي از تو نداشته باشم.

_چرا چنين چيزي را ميخواهي؟به جز اين هرچه بخواهي برآورده ميکنم، اما اين را نخواه.

_خواهش ميکنم.آرزو دارم در سرزمين پهناورم گردش کنم و از نتيجه ي سالها نيکي و عدالت گستري لذت ببرم.اگر چنين کني بسيار سپاسگذار خواهم بود و اگر نه،باز هم تو را سپاس فراوان مي گويم.

خداوند يکي از ملائک خود را براي همراهي با کوروش به زمين فرستاد و کوروش را با کالبدي،از پاسارگاد بيرون کشيد.فرشته در کنار کوروش قرار گرفت.کوروش گفت: ((عجب!اينجا چقدر مرطوب است!)) و فرشته تاسف خورد.

_ميتواني مرا بين مردم ببري؟ميخواهم بدانم نوادگان عزيزم چقدر به ياد من هستند.

و فرشته چنين کرد.کوروش براي اينکار ذوق و شوق بسياري داشت اما به زودي نااميدي جاي اين شوق را گرفت.به جز عده ي اندکي،کسي به ياد او نبود .

کوروش بسيار غمگين شد اما گفت:اشکالي ندارد.خوب آنها سرگرم کارهاي روزمره ي خودشان هستند.

فرشته تاسف خورد. در راه ميشنيد که مردم چگونه يکديگر را صدا ميزنند:عبدالله!قاسم!...

_هرگز پيش از اين چنين نام هايي نشنيده بودم!!!

فرشته گفت:اين اسامي عربي هستند و پس از هجوم اعراب به ايران مرسوم شدند.

_اعراب؟!!!

_بله.تو آنها را نميشناسي.آخر آن موقع که تو بر سرزمين متمدن و پهناور ايران حکومت ميکردي،و حتي چندين قرن پس از آن،آنها از اقوام کاملا وحشي بودند.

کوروش برافروخت: يعني ميگويي وحشي ها به ميهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند؟!پس پادشاهان چه ميکردند؟!!!

فرشته بسيار تاسف خورد. سکوت مرگباري بين آنها حاکم شده بود.

بعد از مدتي کوروش گفت:تو مي داني که من جز ايزد يکتا را نمي پرستيدم.مردم من اکنون پيرو آييني الهي هستند؟

_در ظاهر بله!

کوروش خوشحال شد: خداي را سپاس! چه آييني؟

_اسلام

_چگونه آييني است؟

_نيک است

وکوروش بسيار شاد شد. اما بعد از چندين ساعت معني در ظاهر بله را فهميد و فهميد که بت هاي زيادي بر قلبهاي مردم حکومت مي کند.

_نقشه فتوحات ايران را به من نشان مي دهي؟ مي خواهم بدانم ميهنم چقدر وسيع شده. وفرشته چنين کرد.

_همين؟!!!

کوروش باورش نمي شد. با نا باوري به نقشه مي نگريست.

_پس بقيه اش کجاست؟ چرا اين سرزمين از غرب و شرق و شمال و جنوب کوچک شده است؟!!!

و فرشته بسيار زياد تاسف خورد.

_خيلي دلم گرفت ، هرگز انتظار چنين وضعي را نداشتم. ميخواهم سفر کوتاهي به آنسوي مرزها داشته باشم و بگويم ايران من چه بوده شايد اين سفر دردم را تسکين دهد.

فرشته چنين کرد، تازه به مقصد رسيده بودند که با مردي هم کلام شدند.پس از چند دقيقه مرد از کوروش پرسيد:راستي شما از کجا مي آييد؟

کوروش با لبخندي مغرورانه سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت: ايران!

لبخند مرد ناگهان محو شد و گفت : اوه خداي من، او يک تروريست متحجّر است!

عکس العمل آن مرد ابدا آن چيزي نبود که کوروش انتظار داشت.

قلب کوروش شکست.

_مرا به آرامگاهم باز گردان.

فرشته بغض کرده بود: اما هنوز خيلي چيزها را نشانت نداده ام، وضعيت اقتصادي، فساد، پايمال کردن حقوق بانوان، زندان هاي سياسي ...

کوروش رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا مرا ببخش که بيهوده بر خواسته ام پافشاري کردم، کاش همچنان در خواب و بي خبري به سر مي بردم. و فرشته گريست.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 190
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 80
  • باردید دیروز : 44
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 80
  • بازدید ماه : 172
  • بازدید سال : 226
  • بازدید کلی : 2,068