loading...
برق الکترونیک
mohammad بازدید : 7 جمعه 13 مرداد 1391 نظرات (0)

وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود، همونجا روبروی در، دستم رو به میله گرفتم... پیرمرد با کتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های اقایون گره کرده! (که میشه گفت تقریبا در قسمت خانم ها) خانم دیگه اي وارد اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد، چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غرولند کردن! ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه؟! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی! ـ خانم جان اینطوری نگو، حتما نمی تونسته بره! ـ دستش کجه نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟ ـ خب پیرمرد ِ! شاید پاش درد میکنه نمی تونه بره بشینه! ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون میخوره، این روزها حیاء کجا رفته؟!... سکوت کردم، گفتم اگر همینطور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند! فقط خدا خدا میکردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشه! بیخیال شدم... به ایستگاه نزدیک می شدیم پیرمرد میخواست پیاده بشه دستش رو داخل جیبش برد پنجاه تومنی پاره ایی رو جلوی صورتم گرفت گفت:"ببخشین این چند تومنیه؟" بغض گلومو گرفت، پیرمرد نابینا بود! خانم بغل دست من خجالت زده سرش رو پایین انداخت و سرخ شد...

چه راست گفت پیامبر خدا( صلی الله علیه و آله ) « برای گفتار و کرداری که از برادرت سر می زند، عذری بجوی و اگر نیافتی، عذری بتراش»

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 190
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 112
  • باردید دیروز : 44
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 112
  • بازدید ماه : 204
  • بازدید سال : 258
  • بازدید کلی : 2,100