loading...
برق الکترونیک
mohammad بازدید : 4 پنجشنبه 26 مرداد 1391 نظرات (0)

منحنی قامتم، قامت ابروی توست

خط مجانب بر آن، سلسله گیسوی اوست

حد رسیدن به او، مبهم و بی انتهاست

بازه تعریف دل، در حرم کوی دوست

چون به عدد یک تویی من همه صفرها

آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست

پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو

گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست

بی تو وجودم بود یک سری واگرا

ناحیه همگراش دایره روی توست

(پروفسور هشترودی)

mohammad بازدید : 4 پنجشنبه 26 مرداد 1391 نظرات (0)

گفتگوی دو دختر پای تلفن: سلام عشقم، قربونت برم. چطوری عسل؟ فدات شم… می بینمت خوشگم… بوس بوس بوس

گفتگوی دو پسر پای تلفن: بنال… بوزینه مگه نگفتی ساعت چهار میای؟ د گمشو راه بیفت دیگه کره خر

بعد از قطع کردن تلفن :

دخترها: واه واه واه !!! دختره ایکبیریه بی فرهنگ چه خودشم میگیره اه اه اه انگار از دماغ فیل افتاده حالمو بهم زد

پسرها: بابا عجب بچه باحالیه این ممد خیلی حال میکنم باهاش خیلی با مرامه!

mohammad بازدید : 5 سه شنبه 24 مرداد 1391 نظرات (0)
استادي را بــه ســوى جهنم مى بردند ... او از ترس فرياد مى كشيد ... آخر چرا خدايا ... مگر من چه كرده ام ؟!؟!؟ يكى از فرشته ها گفت روتو برم! اون همه نمره 9.5 و حذف و ... استاد فرياد كشيد مزخرف است چه مدرکي دارين آخه ؟؟؟؟ ... خدا لبخندى زد ... و به اذن خدا عمه و مادر استاد به سخن درآمدند
mohammad بازدید : 8 سه شنبه 24 مرداد 1391 نظرات (0)
در يونان باستان، سقراط به دانش زيادش مشهور و احترامی والا داشت. روزی يكی از آشنايانش، فيلسوف بزرگ را ديد و گفت:سقراط، آيا می‌دانی من چه چيزی درباره دوستت شنيدم؟ سقراط جواب داد: "يك لحظه صبر كن، قبل از اينكه چيزی به من بگويی، مايلم كه از يك آزمون كوچك بگذری. اين آزمون، پالايش سه‌گانه نام دارد" آشنای سقراط: "پالايش سه‌گانه؟" سقراط: "درست است، قبل از اينكه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است كه چند لحظه وقت صرف كنيم و ببينيم كه چه می‌خواهی بگويی. اولين مرحله پالايش حقيقت است. آيا تو كاملا مطمئن هستی كه آنچه كه درباره دوستم می‌خواهی به من بگويی حقيقت است؟" آشنای سقراط: "نه، در واقع من فقط آن را شنيده‌ام و..." سقراط: "بسيار خوب، پس تو واقعا نمی‌دانی كه آن حقيقت دارد يا خير. حالا بيا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالايش خوبی. آيا آنچه كه درباره دوستم می‌خواهی به من بگويی، چيز خوبی است؟" آشنای سقراط: "نه، برعكس..." سقراط:" پس تو می‌خواهی چيز بدی را درباره او بگويی، اما مطمئن هم نيستی كه حقيقت داشته باشد. با اين وجود ممكن است كه تو از آزمون عبور كنی، زيرا هنوز يك سوال ديگر باقی مانده است: مرحله پالايش سودمندی. آيا آنچه كه درباره دوستم می‌خواهی به من بگويی، برای من سودمند است؟ "آشنای سقراط: "نه، نه حقيقتا." سقراط نتيجه‌گيری كرد: "بسيار خوب، اگر آنچه كه می‌خواهی بگويی، نه حقيقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا می‌خواهی به من بگويی؟"
mohammad بازدید : 7 سه شنبه 24 مرداد 1391 نظرات (0)
یه روز یه پسر انگلیسی میاد با طعنه به یك پسر ایرانی میگه: چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون كنن؟؟ یعنی مردای ایرانی اینقدر شهوت پرستن كه نمیتونن خودشون رو کنترل كنن؟؟ پسره لبخندی میزنه و میگه: ملكه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده؟ و هر مردی ملكه انگلستانو لمس كنه؟! پسره انگلیسی با عصبانیت میگه: ... ... نه!مگه فرد عادیه؟!! فقط افراد خاصی میتون با ایشون در رابطه باشن!!! پسر میگه: خانومای ما همه ملكه هستن!!!
mohammad بازدید : 7 سه شنبه 24 مرداد 1391 نظرات (0)
بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد ، یک شرکت ، از بازماندگانی که در این دو برج کار میکردند و از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از اتفاقاتی که باعث شد زنده بمانند بیان کنند . در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچکی بود که باعث نجات آنها گردیده بود: مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود.و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت . همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد یکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد! یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد. یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباس تاخیر کرد. اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود. یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد. یکی دیگر بچه اش تاخیر کرده بود و نتوانسته بود سروقت حاضر شود. یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود. و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد.و به همین خاطر زنده ماند! به همین خاطر هر وقت در ترافیک گیر می افتم ، آسانسوری را از دست می دهم ، مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم ، و همه چیزهای کوچکی که مرا آزار می دهد با خودم فکر می کنم که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمانم.. دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید با چراغ قرمز روبرو می شوید عصبانی یا افسرده نشوید بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست .

تعداد صفحات : 19

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 190
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 21
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 21
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 26
  • بازدید ماه : 26
  • بازدید سال : 80
  • بازدید کلی : 1,922